کتاب «لبه تیغ» سامرست موآم رو خوندم. چقدر دوس داشتم جای «لاری» باشم. اینکه با وجود همه امکاناتی که در اختیارته اما اون چیزی رو دنبال میکنی که میخای و دوست داری بهش برسی: مفهوم و غایت زندگی.
زندگی میتونست به بهترین شکل ممکن برای لاری رقم بخوره. میتونست با دختری که عاشقشه ازدواج کنه و در یک شرکت خوب بهترین کار ممکن رو قبول کنه اما در عوض لاری تصمیم میگیره به دنبال سوالهایی بره که هرکسی اونها را جدی نمیگیره. جستوجوی لاری برای کشف معنای زندگی اونقدر جذابه که خواننده رو به راحتی به دنبال خودش میکشونه.
البته که کار لاری آسون نیست و در واقع میشه گفت کار او راه رفتن روی لبه تیغ هستش. هر لحظه ممکنه به خودش آسیب برسونه و به این موضوع پی ببره که زندگی برای او مفهومی نداره، پی ببره اونچه در جنگ رخ داده قراره تا آخر عمرش او رو آزار بده. اما در مقابل امکان سعادت و رستگاری هم موجود داره.
مهاجرت فقط از شهری به شهر دیگه یا از کشوری به یه کشور دیگه رفتن نیست. مهاجرت میتونه از یه خونه به خونه ی دیگه رفتن هم باشه. وقتی خونه ی قبلیتو با همه ی خاطراتی که توش داشتی رو میذاری و میری به یه خونه جدید، برای ساختن یه زندگی جدید، ساختن خاطرات جدید...