افتاده ام توی دام روزمره گی! از صبح تا شب دور خودم میچرخم. یه دور تسلسل باطل. از اون وقتایی که خودم رو الکی درگیر میکنم، بدون هیچ هدفی. حوصله ی حرف زدن ندارم، یا حتا خوندن، نوشتن... نمیدونم این یک سالی که گذشته چند فیلم دیدم، چند کتاب خوندم، چند بار کوه رفتم، چقدر ورزش کردم... اما مهم اینه درست در این لحظه میخوام خودم باشم، اونی که دوس دارم باشم. موندم کی ام و دارم چیکار میکنم. اون هم درست توی سن 35 سالگی، سنی که خیلی سخته بخوای از نو شروع کنی. هر چی سن بالاتر میره درجه ی ریسک میاد پایین و درجه ی انزوا میره بالا. از خودم دور افتادم، انگار با یه کشتی اومدم توی یه جزیره ی دورافتاده و خودمو جا گذاشتم توی وطنم! وطنی که نیست و نمیدونم کجاست؟
مسخ شدم، دارم تبدیل میشم به چیزی که ازش میترسیدم. توی زندگی فراز و فرود به این شکل زیاد داشتم، دویدن های تند و کنار زدن های بیموقع، اما خودم رو بالا کشیدم، اومدم بیرون. الانم وقتِ گذره، باید برگردم، به خوندن، نوشتن، دیدن، شنیدن، دویدن...
پس نوشت: ما محکومیم به این که یه وقتایی مایه ی دلخوشی کسی باشیم و یه وقتایی آینه ی دِقّش. پس در هر صورت بودنمون لازمه!
زیاد سخت بگیریم به خودمون، فقط خودمون رو اذیت کردیم. زندگی به حد کافی داره فشار میاره، با خودمون یه ذره مهربون تر باشیم. شاید بتونیم برای خودمون اون دوستی باشیم که همیشه آرزو می کردیم پیدا کنیم.