یک سامورایی با شمشیر چوبی

یک سامورایی با شمشیر چوبی

دشوار نیست؛ مصمم باش و پیشرو، و همیشه چون نخستین دیدار فروتن باش.
یک سامورایی با شمشیر چوبی

یک سامورایی با شمشیر چوبی

دشوار نیست؛ مصمم باش و پیشرو، و همیشه چون نخستین دیدار فروتن باش.

لبه تیغ

کتاب «لبه تیغ» سامرست موآم رو خوندم. چقدر دوس داشتم جای «لاری» باشم. اینکه با وجود همه امکاناتی که در اختیارته اما اون چیزی رو دنبال میکنی که میخای و دوست داری بهش برسی: مفهوم و غایت زندگی. 

زندگی می‌تونست به بهترین شکل ممکن برای لاری رقم بخوره. می‌تونست با دختری که عاشقشه ازدواج کنه و در یک شرکت خوب بهترین کار ممکن رو قبول کنه اما در عوض لاری تصمیم می‌گیره به دنبال سوال‌هایی بره که هرکسی اون‌ها را جدی نمی‌گیره. جست‌وجوی لاری برای کشف معنای زندگی اون‌قدر جذابه که خواننده رو به راحتی به دنبال خودش می‌کشونه. 

البته که کار لاری آسون نیست و در واقع میشه گفت کار او راه رفتن روی لبه تیغ هستش. هر لحظه ممکنه به خودش آسیب برسونه و به این موضوع پی ببره که زندگی برای او مفهومی نداره، پی ببره اونچه در جنگ رخ داده قراره تا آخر عمرش او رو آزار بده. اما در مقابل امکان سعادت و رستگاری هم موجود داره.

هجرت

مهاجرت فقط از شهری به شهر دیگه یا از کشوری به یه کشور دیگه رفتن نیست. مهاجرت میتونه از یه خونه به خونه ی دیگه رفتن هم باشه. وقتی خونه ی قبلیتو با همه ی خاطراتی که توش داشتی رو میذاری و میری به یه خونه جدید، برای ساختن یه زندگی جدید، ساختن خاطرات جدید...


آخرین

هر کاری یه آخرین بار داره؛ آخرین سیگار، آخرین دیدار، آخرین بوسه...

در جستجوی زمان از دست رفته!

دیروز عصر زودتر از معمول رسیدم خونه و فارغ از همه جا بعد از مدتهای طولانی تلویزیون رو روشن کردم و خواستم چرخی توی شبکه­ ها بزنم شاید بتونم یکی دوساعتی سرگرم بشم.

شبکه یک: یه پسر جوون داشت با آب و تاب راجع به کنکور صحبت میکرد و با تکون دادن دست و فریاد زدن رو به دوربین میگفت که دانش آموزان روش درس خوندن بلد نیستن. ولی با راهکارهای ما میتونن به اونچه که میخوان برسن. یه خاطره هم تعریف کرد راجع به دانش آموزی که معدل دیپلمش زیر یازده بوده و با برنامه ریزی این آقا الان داره دندانپزشکی روزانه شهید بهشتی میخونه (حالت تهوع)

شبکه دو: آگهی بازرگانی!

شبکه سه: یه برنامه که اسمش توی ذهنم نیس (راهکار یا همچین چیزی) یه کارشناس شعر طنز سالهای قبلِ سیما که الان مجری اکثر برنامه­ها شده و با یه آقایی که رییس پدافند غیرعامل هستش روی مبل نشستن و مخاطبای حاضر در استودیو سرِ پا به صورت نامنظم روبروشون ایستادن و دارن به حرفای کارشناسیشون گوش میدن و من دارم فکر میکنم چرا چنتا صندلی برای این مخاطبان محترم نذاشتن و خودشون اونجوری لم دادن روی مبل و دارن اراجیف می­بافن و حتا به این فکر کردم چرا باید اون افراد برن توی استودیو و یکی دو ساعت سر پا وایسن و به حرف اون دو نفر گوش بدن!

شبکه چهار: آخوند (کانال سریع عوض شد!)

شبکه پنج: بحث در مورد بازارِ صنایع دستی کشور یا همچین چیزی...

شبکه خبر: اخبار!

به شبکه مستند که رسیدم پیشواز اذان شروع شد...

دیگه ادامه ندادم، تلویزیون رو خاموش کردم و به این فکر کردم چقدر یه وسیله میتونه توی خونه اضافی باشه و چشمامو بستم.

برهنگی

خاورِ میانه ی بی همه چیز!